و خروشی بر خود برنیاوردم ، همچنان بر مرکب جهل و خودخواهی و هوی نفس تاختم!
بگویم از لحظه ای که مرا از فراق خود ترساندی و من آن چنان غرق در غفلت بودم و البته مطمئن به آقایی تو بودم که آن را جدی نگرفتم ، اما تو دیگر با من آشتی نکردی ...
همچنان سالهاست که با من قهری....
هرچند هوایم را داری و من هنوز که هنوز است بی خیالم و در خوابی عمیق.
می بینی مولای من! در دوری از تو چه دلها که نمی بندم ، به هرچیز و هر کس ، اما هنوز جز دل شکسته ای ندارم ، در دوری از تو ! به دنبال سراب عشق چه صحراها که ندویدم و چه اشکها که نریختم ، چه دلتنگی ها که نکشیدم و جز ذلت و تنهایی هنوز که هنوز است بهره ای نبرده ام !
مولای من! محبوب من تویی ! معشوق من تویی ! چرا پرده ها را به کناری نمی زنی ؟! چرا مرا مهمان نگاهی نمی کنی؟! چرا مرا به منتهای آرزوهایم نمی رسانی ؟! چرا کار را تمام نمی کنی ؟! چرا با تیر عشقت قلبم را نشانه نمی روی؟ چرا مرا اسیر خودت نمی کنی؟
من از خودم خسته ام ، در طلب شراب بیخودی ام ، من از آزادی خسته ام ، من به دنبال اسارت توام ، می خواهم دربند تو باشم ، چه صفایی دارد اسیر تو بودن! گرفتار تو بودن ، بیچاره تو بودن ای چاره بیچارگان!
دوست دارم ، زبانم جز به نام تو و برای تو باز نشود ، دوست دارم ، شبانه روز در تنهاییم هایم جز با تو نجوا نکنم ، با خیال تو ، به یاد تو و برای تو!
ای مهربان من! ای امام من! آیا به تنهایی و بی کسی من رحم نمی آوری ؟
آیا مرا از چاه غربت و تنهایی بیرون نمی آوری و در بازار مصر محبت خریدارم نمی شوی؟
تا کی باید در این زندان تاریک نفس اسیر بمانم؟!
چشمانم از انتظار خشکید ، شاید با طناب دیدارت از قعر این ظلمت رهایم سازی!
اما می دانم که من مستوجب عقوبتهایی بیش از اینم ، من که تنهایی ات را دیدم اما تنها رهایت کردم ، من که اشکهایت را دیدم اما اشکی برایت نریختم ، من که ناله هایت را در آتش سوزان غیب شنیدم اما به دنیای دون خویش مشغول شدم ، من که از حال و روز نزارت از غفلت و معصیت دوستانت مطلع شدم اما....
محبوب من! دوست دارم شبانه روز با تو باشم ، برای تو زجر بکشم ، برای عالمگیر کردن نامت سراز پا نشناسم ، هر جا که می روم ، از تو یادی کنم ، دلها را به نورت روشن کنم ، جهان را به مژده آمدنت مسرور سازم ، در راهت جانبازی کنم ، آن قدر بدوم و تلاش کنم ، که از نفس بیافتم و .... تا تو از بیم جان به سراغم آیی و آرامم سازی!
اما آقا نمی توانم ، دست و پایم بسته است ، قلبم شکسته است ، چشم و گوشم یاری نمی کنند ، محتاج اکسیر شفابخش عشقم ، آیا شفایم نمی دهی؟! آیا رهایم نمی سازی؟!
آقا چه بگویم از گرداب فتنه ها ، چه بگویم از تکرار تلخ تاریخ صفین و جمل! چه بگویم از دنیاطلبی زبیرها و فریب عمروعاص ها؟!
چه بگویم از دل شکسته نائبت ؟ که تو همه را می بینی ، بهتر از ما و خون دل می خوری بر این همه ناسپاسی ها! بسیار بیشتر از ما!
چه بگویم از سرگردانی انسانها در این امتزاج حق و باطل! در این دین به دنیا فروشی دوستان و لبخند و شادمانی دشمنان!
بگذار آقا از عاشورا هیچ نگویم ، از هجوم کوفیانی که می پندارند در مقابل یزیدند اما در کنارش! چو سربازانی بی مزد ، چه جاهلانه می تازند!
بگذار تا از سکوت ابن عباس ها نگویم ، از جولان ابوموسی هایی که خود با خبری سخنی به میان نیاورم ، از مسجد ضرار و خیل نمازگزاران بی وضویش ...
همه را خود می دانی.
آقای من! دیگر نمی خواهم از خودم بگویم....
بگذار تا از خروش عاشورئیان برات بگویم آقا ، از جوشش غیرت حسینیان ، از دلدادگی عاشقان و از اقیانوس عزادران حسین(ع) که چگونه تار و مار کردند ، کوفیان ترسو را ، چگونه شاد کردند نائب دلشکسته ات را ، چگونه تا قهقهرای خشم و نابودی عقب راندند دجالان فتنه گر را و چگونه ناامید کردند شیطان اکبر را!
بگذار تا از آتش سوزان قلبهای عاشقانت بگویم ، بگذار تا از دلتنگی منتظرانت بگویم ، بگذار تا از رویش محمد بن ابی بکرها بگویم از مالک اشترها از وهب ها و از حربن ریاحی ها!
مولای من! ما با قطره های خونمان ثابت می کنیم که ماجرای کوفه دیگر تکرار نخواهد شد ، ما با ذره ذره وجودمان تا آخرین لحظه در کنارت خواهیم ماند ، ما چون پروانگانی عاشق آنچنان در کنارت حلقه مستانه خواهیم زد که هیچ خفاشی را یارای نگاه کردن نباشد!
تو فقط بیا آقا!.....
بیا و مطمئن باش که کربلا دیگر تکرار نخواهد شد ، مطمئن باش که چون شهیدان تا آخر در کنارت خواهیم ماند ، یا پیروزی ، یا شهادت ، ما در رکاب تو از مرگ هراسی نداریم!
آیا شنیده ای که عاشقان در کار عشق چون و چرا کنند ؟!
ما خود را برای عاشورای آخر آماده کرده ایم ، ما وصیت نامه های عاشقانه خویش را هرلحظه با یادت نوشته ایم ...
آقا بیا! ما جان ناقابل در کف ، در رکاب نائبت سید علی ، بی صبرانه در انتظار ایستاده ایم ،
و می دانم که می آیی در آینده ای بسیار نزدیک ، چون شهاب ثاقب ، زمانی که هیچ کس را باور آمدنت نیست!
اما تو می آیی ، ذوالفقار علی(ع) در کف و ترنم یا حسین(ع) بر لب ، می آیی برای آزادی اسیران ، برای ناله بیچارگان ، برای آزادی و آزادگی انسان ، و من آرزو دارم که در آن لحظه در کنارت باشم ، دوشادوش تو ، غلام تو ، پا به رکاب تو ، تا هر امری داری به من بگویی و من پروانه وار بسوی انجامش با شوق پر بگشایم ....
می دانم که خواسته ی بسیار بلندیست ، من کجا تو کجا ؟! من گدایی بی نوا و تو سلطان دو سرا ، من درمانده ای در قعر جحیم و تو طاووس اهل یقین ، اما آقا چه کنم این دل را؟! آرزو دارد و به کمتر از آن راضی نخواهد شد!
حال تو می دانی و این دل شکسته ، تو می دانی و این عبد عاصی ، تو می دانی و این آرزوی بزرگ!
آقا! آیا تو نیز چون جدت حسین(ع) ، غلام سیاه نمی خواهی ؟!
مرا به غلامی بپذیر آقای من!!
:: موضوعات مرتبط:
,
,